خصوصی

خصوصی یعنی خصوصی دیگه....

مادربزرگ


گم کرده ام در هیاهوی شهر

 
آن نظر بند سبز را


که در کودکی بسته بودی به بازوی من


در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم


بر ایوان سنگ و سنگ شکست


دستم به دست دوست ماند


پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام


من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

 

(زنده یاد حسین پناهی)

نوشته شده در شنبه 16 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:52 توسط بهروز | |

 باید گذاشت و رفت... دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق خاطراتم میخکوب می کنم...

 

سرزمین خشک خاطره یخ زده و فرسوده شده...

 

زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته...

 

رفاقتها پوچ و  تو خالیست و حال کوچ تبلور زندگیست...

            

       

باید رفت و به اندازه تمام تنهایی ها فریاد را در آغوش کشید ...

 

باید رفت و باید رفت و.....

               

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:32 توسط بهروز | |


Power By: LoxBlog.Com