خصوصی

خصوصی یعنی خصوصی دیگه....

از بهار پرسيدم عشق يعني چه؟گفت تازه شكفته ام هنوز نميدانم

 از تابستان پرسيدم عشق يعني چه؟گفت درگرماي وجودش غرقم نميدانم

از پاييز پرسيدم عشق يعني چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نميدانم

از زمستان پرسيدم عشق يعني چه؟گفت سرد است و بي رنگ

 

 

 

آغاز زمستان بهترین فصل سال رو به همه تبریک میگم

نوشته شده در 30 آذر 1389برچسب:,ساعت 23:59 توسط بهروز | |

تو مرا می فهمی... من تو را می خواهم...
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی... من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم میدانی.......
تا ابد در دل من می مانی....     

         

نوشته شده در 21 آذر 1389برچسب:,ساعت 17:8 توسط بهروز | |

نوشته شده در 16 آذر 1389برچسب:,ساعت 8:0 توسط بهروز | |

 

                                 

همه عالم سیه پوشند، نمیدانی؟... محرم شد   

سیاهت را به تن کن باز، دل آری...... محرم شد

صدای سینه ی مردم،..... درون کوچه می پیچد  

صدای سنج و دمام است، غوغایی... محرم شد

صدای شیون مردم،... که از مسجد به گوش آید 

صدای طبل و زنجیر است و مداحی... محرم شد

صدای هق هق ابری،...... که می گرید برای او 

صدای شیون باد است،....... با بادی محرم شد

پسر می پرسد: ای بابا، چرا حالت پریشان است؟ 

پدر گفتا: سیاهت کو؟ نمیدانی؟..... محرم شد

سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزادارم .... 

خوشا احوال شب را که همه رنگش.. محرم شد

خوشا احوال مردانی، که سیراب از عطش رفتند

دو و هفتاد بروانه، که رفتند و.......... محرم شد

                                    

نوشته شده در 15 آذر 1389برچسب:,ساعت 20:13 توسط بهروز | |

کبوتران روحت را اسیر رکود نکن! چشمت  را در تاریکیها نگستران! برای پرواز به سمت کارهای بلند دانش، بالهای پروازت را در زلالی آبی ها رها کن....

میان این همه پرسش ، کتابهایت را بردار و ذهنت را در دستهایت بگیر و آماده باش، کلاس، گام های محکم تو را انتظار می کشد. هوای روز را از تمامی سمت ها نفس بکش. نگذار دچار خاموشی و فراموشی شوی.....

امروز روز توست....

 

                       

نوشته شده در 15 آذر 1389برچسب:,ساعت 23:59 توسط بهروز | |

نوشته شده در 14 آذر 1389برچسب:,ساعت 13:54 توسط بهروز | |

نمي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني

حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي

نگاهت نمي كنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني

صدايت نمي زنم ..... زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است

فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام

    

نوشته شده در 14 آذر 1389برچسب:,ساعت 12:28 توسط بهروز | |

روزگاریست...
روزگاری پرنده ء کوچکی بودم و در حسرت پریدن
زمان سپری شد و بال و پر را گشودم
به پرواز در آمدم
حال که پریدن و اوج گرفتن را در خود میبینم
دیگر حتی دیدن رد پایم در زمین نیز برایم
عذاب آورشده است
این است رسم روزگار....

 

نوشته شده در 13 آذر 1389برچسب:,ساعت 14:17 توسط بهروز | |

سلام به همه.. خیلی گشتم اینور اونور......  کتاب خوندم..........چند تا مطلب برداشتم ... هر کاری کردم نتونستم هیچ کدومو بزارم اینجا، چون همشو دوست داشتم و انتخابشون سخت بود........دیدم بهترین چیز اینه خودم بیام حال درونمو بنویسم..... بخدا این جملاتو بی هیچ ویرایشی دارم می نویسم.... هر چی به زبونم میاد دارم تایپ می کنم... اصلا خودمم نمیدونم چی می خوام بگم.... ولی مهم اینه که بالاخره می خوام بگم، حالا هر چیزی..... خدایا خودت کمکمون کن تو این دنیای غریب و کوچیک ( به ظاهر آشنا و بزرگ) غرق نشیم.... خدایا خودت کمک کن.... نمی دونم بگم چیو کمک کن.... اصلا همه چی دستت خودته دیگه... درسته من ازت دورم..... ولی خودت کمک کن....

 

                                       

 

خودت کمک کن....

 

نوشته شده در 12 آذر 1389برچسب:,ساعت 21:47 توسط بهروز | |

چقدر دلم میخواهد گلدان ها را آب دهم و پرستوها را به اتاقم دعوت کنم
در آسمان آفتاب ببینم و به دوستی از صمیم قلب بگویم دوستت دارم 
مهربان باشم مثل قصه های خوب قدیمی، اتاقی به سادگی کودکی هایم داشته باشم
پروانه ای در اتاقم بال بزند و خبری در روزنامه بخوانم.
 و...


 

برای اولین بار هر شب ترا به خواب ببینم....

مثل همیشه ساکت و آرام لب باز کنی و بگویی سیب
.
.
.
 الو
 الو....

ابن روزهاکه میگردد هر روز به انتظار آمدنت هستم ..

نوشته شده در 12 آذر 1389برچسب:,ساعت 5:12 توسط بهروز | |

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد 

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
 

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

 

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد.................

                                                                                           زنده یاد نجمه زارع

نوشته شده در 7 آذر 1389برچسب:,ساعت 16:22 توسط بهروز | |


Power By: LoxBlog.Com