خصوصی

خصوصی یعنی خصوصی دیگه....

در خيالات خودم

در زير باراني كه نيست

مي رسم با تو به خانه،

از خياباني كه نيست...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,ساعت 11:17 توسط بهروز | |

نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط بهروز | |

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند


          مثل آسمانی که امشب می بارد....

 
                            و اینک باران


بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند


                و چشمانم را نوازش می دهد


تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم .....
.

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 16:4 توسط بهروز | |

شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است

خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است

(سهراب سپهري)

نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:22 توسط بهروز | |

................................حرف بسيار برای تو دارم ,ولی به وقت ديگر می گذارم.و با اين آخرين پيام نامه را پايان می بخشم. انسان باش, پاک دل و يکدل ;زيرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است............


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:21 توسط بهروز | |

 

وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست...

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:0 توسط بهروز | |

به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام

(زنده یاد حسین پناهی)

نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت 16:14 توسط بهروز | |

 

بوسه ام را می گذارم پشت در .................. قهرکردی , قهرکردم , سر به سر

می روی در خـلـوت تـنهایی ات ................. می روم من هم , به تنهایی سفر 

آه... اما بی تو , تنـها می شـوم ................. بی تو تـنها مرد شـبـها می شـوم

بی تو آخر , عشق هم بی معنی است ...... بی تو من , شکل معما می شوم

وب می دانم که نقطه ضعف نیست ........... عشق قدرت می دهد , از ضعف نیست

دوستت دارم و می دانم , تو هم ................ دوستم داری , و این یک حرف , نیست

تق وتق ..... , در را برایم باز کن .................. تق و تق ....., باشد برایم نــــــــاز کن

تق و تق ....., تقریبا این در باز شد ............... تــو بـــیــا , در را تــمـــامـــا بــــاز کن

آه می دانستم این را , آشتی ؟.................... من غـرورم را شکستم , داشتــــی ؟

خب دگر , این اشک ها را پاک کن ................ آمدم , حالا تو با من آشــــتـــــــــی ؟  

  

نوشته شده در شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:48 توسط بهروز | |

صـــداقــــت چــشــــمان تــــو در بـرابـر حــرفــهـایـم،

عـمـریـسـت به انـدازه ی عـمـر یــک قاصـدک

در بـرابـر طـــوفـــان ویـــرانـگـر پـایـیــز

کوتـــــــــــــاه ومخـتـصـر

..........................

......................

..................

...............

کوتاه و مختصر...

به نقل از(...)

نوشته شده در چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط بهروز | |

 

 

                       "هوالمحبوب"
            بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
               شاخه های شسته، باران خورده، پاک
             آسمان آبی و ابر سپید
                برگهای سبز بید
                  عطر نرگس، رقص باد
                     نغمه ی شوق پرستوهای شاد
                         خلوت گرم کبوتر های مست...
             نرم نرمک می رسد اینک بهار
                             خوش بحال روزگار
با آرزوی سالی سرشار از شادی و نشاط برای همه دوستان عزیزم...
نوشته شده در یک شنبه 1 فروردين 1390برچسب:,ساعت 2:54 توسط بهروز | |

مادربزرگ


گم کرده ام در هیاهوی شهر

 
آن نظر بند سبز را


که در کودکی بسته بودی به بازوی من


در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم


بر ایوان سنگ و سنگ شکست


دستم به دست دوست ماند


پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام


من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

 

(زنده یاد حسین پناهی)

نوشته شده در شنبه 16 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:52 توسط بهروز | |

 باید گذاشت و رفت... دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق خاطراتم میخکوب می کنم...

 

سرزمین خشک خاطره یخ زده و فرسوده شده...

 

زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته...

 

رفاقتها پوچ و  تو خالیست و حال کوچ تبلور زندگیست...

            

       

باید رفت و به اندازه تمام تنهایی ها فریاد را در آغوش کشید ...

 

باید رفت و باید رفت و.....

               

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:32 توسط بهروز | |

تقصیر من چیست وقتی

 
احساسم نوشته نمی شود ؟؟!

آخر نمی دانم تنهاییم را چگونه بنویسم ؟

چگونه معنایش کنم ؟!
نفسهایم درون سینه خشکیده !

صدای خش خششان را نمیشنوی ؟!!

کمی گوش کن...!

صدایش برایت آشنا می شود،

بیا کمی نوستالژیک تر شویم!!!

آن روز قشنگ پاییزی،

زمینهای رنگین و گریان همان پارک!

یادت آمد ؟!

صدای خش خش برگها زیر پایت،

به یاد آوردی ؟

آن روز به تو گفتم صدای نفسهایم

در لحظه های بی تو اینگونه می شود،نگفتم ؟؟!

و تو فقط خندیدی ...!

بگذریم ...

نگفتی راهی، چیزی برای نوشتن احساسات

سراغ داری ؟!!

احساسم یک جایی گیرکرده است ! اما نمی دانم کجا ...؟؟!

 

                 

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 15:37 توسط بهروز | |

دوستت دارم را با من بسیار بگو

دوستم داری از من بسیار بپرس

دوستت دارم  را نه به یک بار به ده بار و هزار بار بگو

نوشته شده در 21 دی 1389برچسب:,ساعت 12:46 توسط بهروز | |

من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی؟

پنجره ی اتاقم را باز میکنم و فریاد میزنم

تنهاییت برای من...

غصه هات برای من...

همه ی بغض ها و اشک هایت برای من..

میشود کمی بلند تر بخندی...

من هم میخواهم صدای خنده هایت را بشنوم

تا خوب بودنت را نیز حس کنم

دلم برات تنگ شده

 

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1389برچسب:,ساعت 16:4 توسط بهروز | |

کاش می شد
برهم از خوابت
رستن از تو
مرگ است
من به دنبال توام
تا سحر چشم به راه می مانم
نکند مهتاب بخوابد امشب

 

 

کاش می شد
برهم از خوابت
خواب تو
دره وهم آلود سکوتی است
که در آن قلب سردم
می پوسد
و همه هستی من
از بد این حادثه ها
من به دنبال توام
تا سحر چشم به راه می مانم
و سراغت را از تن
هر واهه ای از این امشب می گیرم
وتو را همچون یک ریشه ی داغ
ای که سیراب از این بد درد عطش
می جویم
آه ناگزیرم که تو را در پس هر شعر
بخوانم و بخوانم«درمان!»
شعر من بیمار است
کاش می شد برهم از خوابت......

نوشته شده در دو شنبه 13 دی 1389برچسب:,ساعت 21:42 توسط بهروز | |

پلک چشمم چند روزی است می پرد

چون قلب پرنده ای است که در دست گرفته باشم

چندبار در روز تکرار می شود و با هربار تکرار مادرم نوید مهمانی عزیز را به من می دهد

گویی تو در راهی.....................

من اینجا با هر طپش قلبم نام تو را تکرار می کنم

بسیار گفته ام منتظرت هستم

پس شتاب کن....

نوشته شده در 5 دی 1389برچسب:,ساعت 16:37 توسط بهروز | |

از بهار پرسيدم عشق يعني چه؟گفت تازه شكفته ام هنوز نميدانم

 از تابستان پرسيدم عشق يعني چه؟گفت درگرماي وجودش غرقم نميدانم

از پاييز پرسيدم عشق يعني چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نميدانم

از زمستان پرسيدم عشق يعني چه؟گفت سرد است و بي رنگ

 

 

 

آغاز زمستان بهترین فصل سال رو به همه تبریک میگم

نوشته شده در 30 آذر 1389برچسب:,ساعت 23:59 توسط بهروز | |

تو مرا می فهمی... من تو را می خواهم...
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی... من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم میدانی.......
تا ابد در دل من می مانی....     

         

نوشته شده در 21 آذر 1389برچسب:,ساعت 17:8 توسط بهروز | |

نوشته شده در 16 آذر 1389برچسب:,ساعت 8:0 توسط بهروز | |

 

                                 

همه عالم سیه پوشند، نمیدانی؟... محرم شد   

سیاهت را به تن کن باز، دل آری...... محرم شد

صدای سینه ی مردم،..... درون کوچه می پیچد  

صدای سنج و دمام است، غوغایی... محرم شد

صدای شیون مردم،... که از مسجد به گوش آید 

صدای طبل و زنجیر است و مداحی... محرم شد

صدای هق هق ابری،...... که می گرید برای او 

صدای شیون باد است،....... با بادی محرم شد

پسر می پرسد: ای بابا، چرا حالت پریشان است؟ 

پدر گفتا: سیاهت کو؟ نمیدانی؟..... محرم شد

سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزادارم .... 

خوشا احوال شب را که همه رنگش.. محرم شد

خوشا احوال مردانی، که سیراب از عطش رفتند

دو و هفتاد بروانه، که رفتند و.......... محرم شد

                                    

نوشته شده در 15 آذر 1389برچسب:,ساعت 20:13 توسط بهروز | |

کبوتران روحت را اسیر رکود نکن! چشمت  را در تاریکیها نگستران! برای پرواز به سمت کارهای بلند دانش، بالهای پروازت را در زلالی آبی ها رها کن....

میان این همه پرسش ، کتابهایت را بردار و ذهنت را در دستهایت بگیر و آماده باش، کلاس، گام های محکم تو را انتظار می کشد. هوای روز را از تمامی سمت ها نفس بکش. نگذار دچار خاموشی و فراموشی شوی.....

امروز روز توست....

 

                       

نوشته شده در 15 آذر 1389برچسب:,ساعت 23:59 توسط بهروز | |

نوشته شده در 14 آذر 1389برچسب:,ساعت 13:54 توسط بهروز | |

نمي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني

حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي

نگاهت نمي كنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني

صدايت نمي زنم ..... زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است

فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام

    

نوشته شده در 14 آذر 1389برچسب:,ساعت 12:28 توسط بهروز | |

روزگاریست...
روزگاری پرنده ء کوچکی بودم و در حسرت پریدن
زمان سپری شد و بال و پر را گشودم
به پرواز در آمدم
حال که پریدن و اوج گرفتن را در خود میبینم
دیگر حتی دیدن رد پایم در زمین نیز برایم
عذاب آورشده است
این است رسم روزگار....

 

نوشته شده در 13 آذر 1389برچسب:,ساعت 14:17 توسط بهروز | |

سلام به همه.. خیلی گشتم اینور اونور......  کتاب خوندم..........چند تا مطلب برداشتم ... هر کاری کردم نتونستم هیچ کدومو بزارم اینجا، چون همشو دوست داشتم و انتخابشون سخت بود........دیدم بهترین چیز اینه خودم بیام حال درونمو بنویسم..... بخدا این جملاتو بی هیچ ویرایشی دارم می نویسم.... هر چی به زبونم میاد دارم تایپ می کنم... اصلا خودمم نمیدونم چی می خوام بگم.... ولی مهم اینه که بالاخره می خوام بگم، حالا هر چیزی..... خدایا خودت کمکمون کن تو این دنیای غریب و کوچیک ( به ظاهر آشنا و بزرگ) غرق نشیم.... خدایا خودت کمک کن.... نمی دونم بگم چیو کمک کن.... اصلا همه چی دستت خودته دیگه... درسته من ازت دورم..... ولی خودت کمک کن....

 

                                       

 

خودت کمک کن....

 

نوشته شده در 12 آذر 1389برچسب:,ساعت 21:47 توسط بهروز | |

چقدر دلم میخواهد گلدان ها را آب دهم و پرستوها را به اتاقم دعوت کنم
در آسمان آفتاب ببینم و به دوستی از صمیم قلب بگویم دوستت دارم 
مهربان باشم مثل قصه های خوب قدیمی، اتاقی به سادگی کودکی هایم داشته باشم
پروانه ای در اتاقم بال بزند و خبری در روزنامه بخوانم.
 و...


 

برای اولین بار هر شب ترا به خواب ببینم....

مثل همیشه ساکت و آرام لب باز کنی و بگویی سیب
.
.
.
 الو
 الو....

ابن روزهاکه میگردد هر روز به انتظار آمدنت هستم ..

نوشته شده در 12 آذر 1389برچسب:,ساعت 5:12 توسط بهروز | |

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد 

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
 

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

 

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد.................

                                                                                           زنده یاد نجمه زارع

نوشته شده در 7 آذر 1389برچسب:,ساعت 16:22 توسط بهروز | |

 سلام به همگی........

این اولین روزیه که این وبلاگ درست کردم........ چه روز خوبیه ( عید قربان)

به امید خدا بتونم یه وبلاگ خوب داشته باشم و همه دوستا بیان پیشمون

مرسی..................

نوشته شده در 26 آبان 1389برچسب:,ساعت 16:26 توسط بهروز | |


Power By: LoxBlog.Com